بسمه تعالی
محمد حسین مردی ممقانی در سال ۱۳۳۸ در شهرستان ممقان از توابع استان آذربایجان شرقی متولد شد .
پدرش ،نقدعلی با کشاورزی و دامداری خرج خانواده را تامین می کرد،هرچندوضعیت اقتصادی خوبی نداشتندولی از خانواده های آبرومندممقان بود.
وی دوران ابتدایی را در دبستان عنصری و راهنمایی را در مدرسه سعدی آذرشهر با معدل ۲۵/۱۸ سپری کرد.
محمد،پسری آرام و ساکت و مودب بود،ازهمان دوران کودکی کمک حال دیگر اعضای خانواده بود، تابستان چوپانی و زمستان ها در کارخانه نخود پزی کار می کرد.به فوتبال علاقه زیادی داشت و اگر وقت فراغت پیدا می کرد بخشی از آن را به فوتبال اختصاص می دادو به مطالعه هم می پرداخت .
روستای ممقان وآذرشهر، هیچکدام هنرستان نداشت و او برای تحصیل در مقطع متوسطه، باید راهی تبریز میشد.
محمدحسین همراه برادرش، بهمن، عازم تبریز شدند و یک اطاق کوچک در این شهر اجاره کردند،صبحها به دبیرستان صنعتی تبریز می رفت وبعداز ظهرها هم تا پاسی از شب برای تأمین مخارج زندگی و تحصیل در کارخانهی کشبافی کار میکرد.
شدت کار و فشار تحصیل، محمدحسین را از لحاظ جسمی خیلی ضعیف کرده بود. لاغر شده بود و پای چشمهایش گود افتاده بود.
در سال ۱۳۵۳ موفق شد مدرک دیپلماش را در رشتهی الکترونیک بگیرد.
پس از پایان تحصیلات متوسطه، برای اینکه کمک خرج خانواده باشد، در همان کارخانهی کشبافی به صورت دو شیفت کار میکرد.وبه دلیل تلاش و جدیتش در انجام کارصاحب کارخانه اورا سرپرست کارگاه نمود که این موضوع باعث شد مقداری دستمزدش افزایش پیدا کند.
دههی پنجاه، همزمان با اوج خفقان رژیم شاه، گروههای دیگری هم در کنار انقلابیهای طرفدار امام بر ضد شاه فعالیت میکردند؛ مثل گروههای چپ و مارکسیست. این گروهها برای عضوگیری در بین جوانان، تبلیغات بسیاری میکردند و با توجه به شعارهای کمونیستیشان، بیشترین تمرکز خود را بر روی کارخانهها و در میان طبقهی کارگر گذاشته بودند. محمدحسین هم که روح جستوجوگری داشت، در همان کارخانهی کشبافی با این گروهها آشنا شد به خاطر جاذبههایی که داشتند، به آنها علاقه نشان داد. دفاع از طبقهی کارگر و مشی مبارزهی مسلحانه، جزو جذابیتهای این گروهها بود. به همین دلیل، تعدادی از کتابها و جزوههای فلسفیشان را تهیه کرده و به مطالعهی آنها پرداخت. اما از آنجایی که در خانهای اهل نماز و روزه بزرگ شده بود، همزمان، کتابهای توحیدی و فلسفهی اسلامی را هم میخواند. ولی هنوز نتوانسته بود انتخاب نهاییاش را انجام دهد. او در راهپیماییها و تظاهرات مردمی نیز شرکت میگرفت. از سال ۵۳ به بعد، کار در کارخانه و مطالعهی کتاب و گهگاهی هم حضور در راهپیماییها و تجمعهای اعتراضآمیز در تبریز، بیشترین وقت محمدحسین را میگرفت.
بالأخره امام در دوازدهم بهمن ۱۳۵۷ به ایران بازگشت و تظاهراتها وارد مرحلهی جدیدی شد. در تبریز هم مثل شهرهای دیگر تظاهرات گستردهای صورت گرفت و ده روز بعد، انقلاب به پیروزی رسید. محمدحسین، تمام این روزها را مثل بقیهی مردم در کف خیابانها بود. در تظاهرات شرکت کرد و در زد و خورد با نظامیها شرکت میکرد. پدرش که ماجرا را فهمید، آمد تبریز دنبالش. یکی دو روزی طول کشید تا توانست محمدحسین را پیدا کند. روز ۲۲ بهمن بود که دستش را گرفت و برشگرداند آذر شهر. اما محمدحسین، فردای آن روز فرار کرد و آمد به تهران.
محمدحسین یک اطاق در مسافرخانهای نزدیک خیابان ناصرخسرو اجاره کرد و بعد از آن کار و زندگیاش شد اینکه در تمام سخنرانیهای امام شرکت کند. او که سه چهار سال مشتری جزوهی تودهایهای تبریز بود و در میتینگهایشان شرکت میکرد، اینبار، نشست پای صحبتهای ساده و صمیمی امام. هنوز چند روزی از ۲۲ بهمن نگذشته بود که محمدحسین انتخاب خودش را کرد و با توجه به شناختی که از تفکرات چپیها داشت، راهش را پیدا کرد. او در تهران ماند. برای کار و نزدیکی به کانون انقلاب.
برای خانوداده و رفقایش که در آذرشهر بودند، این تغییر جهت بیشتر خودش را نشان میداد. وقتهایی که محمدحسین برای دیدن خانوادهاش به آذرشهر میرفت، میدیدند که او از هر فرصتی برای آنچه در تهران دیده بود برای دوست و آشنا و فامیل صحبت میکند. اسم امام از دهانش نمیافتاد. طوری که اگر کسی او را نمیشناخت، فکر میکرد محمدحسین، سالها با امام زندگی کرده یا از نزدیکان امام و انقلابیهای درجه یک تهران است. همهی ترسش هم از همقطاران سابق خودش بود. میترسید از اینکه چپیها و تودهایها ضربهای به انقلاب بزنند. میشناختشان. به برادرش گفته بود «ما باید قدر امام رو بدونیم. امام یه نعمت الهیه که خدا نصیبمون کرده. من با گروههای چپ از چند سال پیش توی تبریز و آذرشهر آشنا شده بودم. با این چپیها نمیشه یه فالوده خورد؛ ازبس که از خود راضیاند.»
رنجر به جای جراح
چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب، محمد حسین تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود. سال ۵۸ بود. رفت تبریز تا خودش را معرفی کند اما در نظام وظیفه متوجه شد که دو دوره از مشمولان را از خدمت سربازی معاف کردهاند. چند وقتی را برگشت آذرشهر پیش پدر و مادرش. در آنجا که بود فهمید سپاه نیرو میگیرد. قائلههای مختلفی از خلق ترکمن تا خلق سیستان و خوزستان در کشور برپا شده بود. یکی از مأموریتهای سپاه مقابله با این قائلهها بود. خانوادهاش این مسئله را میدانستند. به همین دلیل، مخالف سپاهی شدن محمدحسین بودند. میگفتند شهید میشوی. اما او تصمیم خودش را گرفته بود و گوشش بدهکار این حرفها نبود. حرف خودش را میزد. به خاطر همین یکدندگی، خانوادهاش برای انصراف محمدحسین از رفتن به سپاه، نقشهای کشیدند. برادر بزرگ او، جواد، تلفنی به محمدحسین اطلاع داد که مادرشان سخت بیمار است و او باید هر چه زودتر به خانه برگردد. محمدحسین سراسیمه از تبریز به آذرشهر رفت اما دید که مادرش در سلامت کامل است و خانواده برای بازگرداندن او، این تصمیم را گرفتهاند. اینبار یکدندگی را گذاشت کنار و نشست با پدر و مادر و خواهر و برادرانش حرف زد. گفت «ما با این همه زحمت و این همه شهید، انقلاب کردیم. حالا یه عده میخوان این انقلاب رو از بین ببرن! دوباره شاه و امثال اون رو حاکم کنن و کابارهها رو باز کنن. حالا وظیفهی ما هست که جلوی اونا رو بگیریم یا نه؟ اگه هر کسی بگه به من چه مربوطه میدونید چی میشه؟ بالاخره ماها باید بیامی دیگه.»
سرانجام خانوادهاش را راضی کرد و به آذرشهر برگشت و از آنجا به همراه عدهای دیگر از پاسدارها به تهران رفت. محمد حسین در سپاه تهران با توجه به نیاز سازمانی سپاه تقسیم شد و با چهار نفر دیگر برای گذراندن دورهی پزشکیاری به بیمارستان شهر همدان اعزام شدند. با توجه به هوش خوبی که داشت، توانست دورهی پزشکیاری را با نمرهی بالایی در آزمون عملی، پشت سر بگذارد. در همان ایام، فاجعهی کردستان که با بریدن سر تعدادی از نیروهای سپاه پاسداران به اوج خود رسیده بود، دل همه را به درد آورد. کوموله و دموکرات، شهرها و پادگانهای ارتش را در مناطق غرب کشور محاصره و تصرف میکردند و سپاهیها را سرمیبریدند.
شهر پاوه محاصره شد. جنایتهای کوموله و دموکرات به حدی رسیده بود که امام در مرداد ۵۹ فرمان عمومی برای کمک به پاوه را صادر کرد. خیلیها برای کمک به پاوه رفتند؛ ارتش، سپاه و نیروهای مردمی. هر کسی کاری میکرد. راههای زمینی به پاوه بسته بود. چندین گروه از نیروهای سپاه پاسداران برای آزادسازی شهر با هلیکوپتر به پادگان پاوه رفتند. با توجه به شدت درگیری، روز به روز به تعداد مجروحها اضافه میشد. نبود یک جراح، باعث شد تا خیلی از زخمیها شهید شوند. به همین دلیل، مجتبی عسکری، مسئول بهداری سپاه پاوه، از سپاه تهران درخواست یک جراح عمومی کرده بود. سپاه تهران نه نگفته بود اما کمتر پزشکی حاضر میشد به پاوه بیاید. چند روز بعد از آن اعلام نیاز، از سپاه تهران با عسکری تماس گرفتند و خبر دادند که دکتر جراح را با اولین پرواز هلیکوپتربه پاوه اعزام میکنند.
ظهر همان روز، یک فروند هلیکوپتر ترابری در محوطهی سپاه پاوه به زمین نشست. مجتبی عسکری برای استقبال از دکتر جراح، خودش را به هلیکوپتر رساند اما با، باز شدن درِ هلیکوپتر، شخصی را دید با لباس خاکی نظامی و اسلحه ژ۳و نوار فشنگی که به صورت ضربدری به دور سینه و کمرش بسته بود. نه از تجهیزات پزشکی خبری بود نه به ریخت و قیافهی آن شخص میآمد که دکتر باشد.
- سلام.
- سلام، برادر.
- محل کار ما کجاس؟ محاصرهی شهر کامل شده؟
- بیمارستان، باید بریم بیمارستان.
- بیمارستان؟! اون جا برای چی؟!
- برای اینکه مجروحها رو مداوا کنی.
- به من گفتن باید بری سپاه پاوه، با کوموله و دموکرات بجنگی.
- اما بیمارستان پاوه و مجروحهایش به جراح بیشتر احتیاج دارن تا رنجر!
جراح؟! شوخی میکنی برادر! من نه جراحم نه رنجر؛ پزشکیارم.
بعد از آن همه پیگیریِ عسگری، تنها یک پزشکیار برای پاوه فرستاده بودند. در آخرین تماس با تهران هم قرار شده بود یک جراح برای پاوه بفرستند اما تمام دارایی سپاه تهارن همین بودریا؛ یک پزشکیار. خلاصه با هم به سمت بیمارستان به راه افتادند. با اینکه محمدحسین جراح نبود، ولی با توجه به آموزشهای خوبی که فراگرفته بود و جسارتی که داشت، همراه عسکری و دو پرستاری که در بیمارستان بودند، خیلی از جراحیهای سرپایی را انجام داد و به مداوای مجروحان پرداخت.
در دوران انقلاب خانواده تغییراتی در رفتار و شخصیت محمدحسین احساس می کردند . او که با منش و شخصیت امام خمینی (ره ) آشنا شده بود ، از هر فرصتی استفاده می کرد تا برای مردم از آرمانهای بزرگ امام صحبت کند و همچنین فعالیت گسترده ای در پخش اعلامیه ها و سخنرانی های ایشان داشت . رفته رفته طوری شده بود که گویی سالهاست او با امام بوده و با ایشان زندگی کرده است . این فعالیت ها تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت و به این فعالیت ها و این روش زندگی که در پیش گرفته بود افتخار می کرد و تمام ترسش از به بیراهه کشاندن انقلاب توسط گروهک های سیاسی و منافقین و دموکراتها بود .
بعد از پیروزی انقلاب برای خدمت سربازی اقدام کرد ولی چون اسمش در قرعه کشی متولدین ۱۳۳۸ در نیامد خودش داوطلبانه در سپاه نام نویسی کرد و در سال ۵۸ عضو رسمی سپاه پاسداران شد . دوره آموزشی را در همدان سپری کرد و سپس به پاوه اعزام شد . بعد از پاکسازی مریوان توسط حاج احمد متوسلیان ، ایشان مسئولیت بهداری بیمارستان الله اکبر را بعهده گرفت .
با شروع جنگ ایران – عراق به جنوب کشور رفتند و آنجا نیز مسئول بهداری ل ۲۷ محمد رسوال الله شد . بعد از ازدواج با همسرش به مریوان بازگشت و در خانه های سازمانی روبروی بیمارستان ساکن شدند و در مهر سال ۶۲ ایشان به مکه مشرف شدند و در همان سال فرزند اول ایشان بدنیا آمد . ۴۰ روز بعد از تولد دخترش به اسلام آباد غرب و سپس در فروردین ۶۳ برای انجام عملیات با خانواده به جبحه های جنوب عزیمت کرد که خانواده ایشان در اندیمشک در یکی از خانه های اطراف بیمارستان صحرایی شهید کلانتری مستقر شدند . فرزند دوم ایشان در سال ۶۴ متولد شد .
شهید ممقانی وقت کمی را با خانواده می گذراند چون حضور در منطقه را وظیفه شرعی خود می دانست . تمام هم و غم آرزوی بزرگ او پیروزی انقلاب و اسلام در سراسر جهان و خدمت اسلام و شهادت در راه خدا بود . ایشان شرکت در جنگ و دفاع از میهن را تکلیف شرعی هر ایرانی می دانست و همه آشنایان و دوستان را به این امر تشویق می کرد . او علاقه بسیار زیادی به امام خمینی داشت و دنباله رو اهداف او بود و بر این باور بود که امام هدیه ای از جانب خدا برای ملت است ، باید قدر او را دانست و هیچ گاه او را تنها نگذاشتند . بهمین خاطر بیشتر وقت خود را در جبهه و در راه خدمت به اسلام گذراند .